کاش می شد چونانکه امروز به خواب دیدمت روبرویت بنشینم و با تو سخن بگویم. در آن دیدار تو گویی میگسیختی و می رستی و میخواستی بروی و من به چنگ و دندان سخن و احساس میخواستم نگاهت دارم و بگویم تا چه بر من گذشت و چه بر من میگذرد....... تا که چون بازگردی هر چه در توان داشته باشم خواهم کرد تا مرا رفیق احساست بدانی .......یا ......دردمندت! حال که رفته ای و نمی بینمت پس بخوان آنچه به زهر جدایی نوشتم.
اینرا نوشتم و خواستم بدهم تا در نشریه ای یا وب گذری به ثبتش برسانند اما تا به امروز دست و دلم به چنین کار نمی رفت و نمیدانم چه شد که تا ترسیدم برای گفتنش دیر شود بی مهابا دادمش به دریای اینترنت ..
--------------------------------------------------------------------------------------------------
........شاید برقی از یک اطوار به یادم آورد آنگاه را که بر بال احساست می رفتی...، چه دلنشین و مهربان بودی ای رفیق! های رفیق....!!!! یادت هست جایی از دوستی قدیم گفته بودی؟! آیا این حکایت ما است که مانده در وطنیم؟!
وقتی حکایت توست، وقتی حکایت ماست، وقتی سخن از دوستی میرانی، آنهم دوستی قدیم....برایم چقدر دور به نظر می رسی، میپندارم به اجبار نیازت چنین ظاهری به خود گرفته ای ، راستی دوستی مگر چیست؟ آیا پیوندی عمیق است که به هیچ روی نگسلد ... و مگر میشود؟! وقتی تو به آن سادگی و من به این سختی با گردش روزگار می چرخیم، مگر بند نازک دوستی چقدر تابمان می آورد؟! من اگر خطا کارم برای آنست که از تو که مرا اکنون دوست قدیمی می خوانی، نه به نام البته!، حمایت نکرده ام ....وای! نگه جز پیش پایت را دید نتواند.... دوست باید از چه چیز دوست حمایت کند؟ حراست کند؟! من که سراب دوستی را در تو همانروز دریافتم که به ناحق نامم را بر حقی نهادی و به ناحق نامم را از حقی زدودی ، از چه دفاع کنم؟ از پندارت؟! رفتارت؟! سابقه دوستی ات؟! یا راستی ات؟! ..... (راستی یادت هست؟!)، تنها جرمم ضرری است که ممکن است از سکوت من، یا همراهی ام با حقی که میگویند ( و اگر چه قصد ناحق دارند) متوجه تو شود. هر چند این ستم اندک است و البته به ظاهر گزاف برای تو و برای من! نمی دانم ...اما میفهمی چه میگویم.
آنچه مرا میآزارد آزردن دیگری است، چه دوست و چه دشمن و چه تو که در این میانه هروله میکنی. سخت است برایم و در پی بهانهای یا راهی هستم که خود را از چنگال مزاحم وجدانم برهانم . شاید خشم بر من مستولی شد و چشمانم و اندیشهام را ربود، شاید آنهمه رفتار غیر دوستانهات به یکباره بر خاطرم چیره شد! نمیدانم چه شد... اما وقتی دیدم که به چه بهای اندکی کرسیات را، همکارت را، دانشجویت را، و ایرانات را رها میکنی و میروی تا نمیدانم به چهای برسی که اکنون هم با وجود به دست آوردنش بازگشتهای و بر من خشم گرفتهای، و البته از ترس از دست دادنش!! و من چقدر ترا دور از انصاف میبینم که حتی نمیدانی هنوز او ترا با آغوش باز میپذیرد! پس از چه می ترسی؟ از چه نگرانی و خشمگین؟! از چه رنجیده ای؟!! مگر تو دنیا ندیده ای؟ بالا و پائینش ندانی؟!
چقدر از من و ما دوری! در سایه روشن پنداری غریب، با کوله باری سنگین از هراس خطا، پیمانه ام لبریز درد....... نمیدانم با تو بگویم یا با خویش.....نه... نه ... باید با پاره های تنم بگویم که به دست عذاب جانکاه قرن ها ظلم و جور و جهل و فریب گرفتارند....آری همان کمتر از بزغاله ها را می گویم که گاه می گفتی می خواهی رهایشان کنی و ترجیح می دهی به جایشان بزغاله بچرانی.... همین ها بهانه ماندن منند، بهانه نرفتنم...، نور زندگیم...صبح امیدم....چونانکه تو بودی!!!! اینها تنها بازماندگان آن تاراج عظیمند که به نوای چنگ فریب چون تویی هوای فرنگ میکنند. چه میدانند؟ آنقدر مظلومند که نمیدانند تو چرا رفتی و اگر رفتی چرا برگشتی!
اما چه خوب که چون تویی را می بینم خویش را بهتر می یابم....... من، دردمند بیمار این سرزمینم، من آن وامانده مجروحم... سنگ تیپا خورده رنجور.......نغمه ناجور! من آنم که پدرش نتوانست مثل برادرش به فرنگ برود...و من آنم که هر بار به فرنگ می روم، در آرزوی روزی میسوزم که وطنم چون فرنگ، نه که بهتر از آن شود. تا هیچ فرنگی تحقیرم نکند، تا فرنگ رفتن افتخار این سرزمین نباشد! من به امید آن روزم که چشمه ای از درونم بجوشد، من در انتظار آن نیلوفرم تا از این مرداب بروید...بی آلایش آب.... چقدر سخت است فقر، نداشتن، ندانستن، نتوانستن....!!!!!!
برای ما دو راه به چاره می مانند: یکی نهی و نفی هرچه فرنگ است و تمدن، و دیگری پی خویش گشتن و یافتن آنچه در حقیقت مایه نیکبختی است. اما با این همه...... هنوز فاصله هاست میان من .....و .......تو! و من نیز پنداری باید میان این دو همچنان در هروله باشم.... تا کی برآید چشمه زلال وطنم!