خیلی نوشتهام اما روی کاغذ. به کسی هم ندادهام بخواند. ولی اینجا مثل اینکه یک جورایی دیگر است. جایی است برای حرفهایی که می خواهی به کسی بگویی ولی دستت به او نمی رسد، یا نمیخواهد به حرفهایت گوش کند یا دلایل تورا بداند. شاید راهی است برای حرف زدن با کسی که نمی خواهی ترا بشناسد یا بداند که کیستی!
شاید نخواهی کسی بداند از کدام تبار و فرقه ای، شعورت را، احساس و هنرت را به ارث نبرده ای (چرا که در خانواده شما چنین سابقه ای نبوده است). هر چه داری مال خودت است، همینی که هستی، یک متوسط بیچاره، مثل خیلی های دیگرکه پدران و مادرانشان استاد و شاعر و هنرمند نبوده اند، یا از نوادگان قدیسین و پادشاهان و ثروتمندان نیستند. شاید دوست داری سخنت را به حق بسنجند و نه حق را به سخنت! شاید بهانه ایست برای هر چه گفتن، که برای علم و سیاست و هنر قواعدی وضع کرده اند که باید از آنها پیروی کرد. باید در زنجیر قواعدشان اسیر شد و باید بسیار ببری و بدوزی و درزش را بگیری تا به قامتش بخورد. و راستی چرا باید هر چه می گوییم و می نویسیم به قامت از قبل شناخته شده یا ثبت شده ای برآید تا مهم باشد و شنیدنی و دیدنی؟!
های! راستی می شود اینجا هر چه می خواهد دل تنگت بگویی؟ یا که باید سخنت بر مبانی و قرادادهای علمی استوار باشد، از واقعیت های اجتماعی بگوید یا از قافیههای تعیین شده پیروی کند؟!
وقتی نوشته های جوانان را در این گفتگوها می خواندم روحم پر می کشید برای نوشتن و به یاد می آوردم زمانی را که بسیار دوست می داشتم تا نویسنده ای شوم زبردست. بعد که از استاد ادبیاتمان پرسیدم که چگونه می توان به خوبی آنها که می شناسمشان بنویسم، گفت: بخوان! بسیار بخوان! و خواندم و خواندم و گاه هم می نوشتم و همه را انبار کردم. کسی را نداشتم که برایش واگویم. تنها خودم بودم که هر از چند گاهی سری به آنها می زدم و البته گاه به آتششان میکشیدم! وای که چه ترسی داشتم از اینکه مبادا کسی بداند که گاه چهها گفتهام!!
اما حالا، این جوان ها (که البته بیشترشان چند سالی بیشتر با من فاصله ندارند) راحت و زیبا می نویسند. بی قید و بند! گاه می پندارم که این نوشتهها قیامتی است در دنیای امروز. حرف هایی ساده از آدمهایی ساده و شگفت انگیز آنکه کسی نیست، یا کسی را نگذاشتهاند، که هی گزینششان کند، قبولشان کند، استخدامشان کند و یا سانسورشان کند... قدیمیها وقتی می خواستند چیزی بنویسند تا دیگران بخوانند باید آنرا به روزنامهای، انتشاراتی یا جایی "معتبر" میدادند و همیشه در آنجاها کسی بوده (چه خوب یا چه بد) که آنها را گلچین می کرده و بر اساس دیدگاهها یا سلایق و شعورش میپذیرفته و اجازه ظهورشان را می داده است! اما اینها گلهای وحشیاند. هنوز غرس نشدهاند. تنها چشمهای خوانندگانشان آنها را می بینند، بی عینک! .....می دانی چه می گویم؟ ....واسطهای نیست تا برای صلاح مردم انتخاب یا حذفشان کند و این واقعهای بس عظیم و شگفت است! تنها ملاک و معیارشان اندیشه و آگاهی و شعور کسی است که آنها را می خواند. از پیش کسی آنها را آرایش (Edit) و بزک نکرده تا بیشتر به چشم بیایند یا خط بطلان نکشیده تا فراموش شوند.
شاید دنیای ما دارد به سمتی می رود که دیگر کسی نتواند برای دیگری تصمیم بگیرد، نه تنها برای سرنوشتش که برای پندارش، گفتارش و حتی رفتارش! و من اکنون به چشم خود می بینم که آرام آرام، اگر نه همه آنها که گفتم بلکه همین گفتار دارد راهش را به آزادی باز میکند، ........شورانگیز و سرکش.....و گاه هراسناک!
No comments:
Post a Comment