خاک بوسان در میکده اهل ادبند
به ادب باش بر این قوم که قومی عجبند
کرچه با ژنده صد پاره گدایند به روز
تاج بخشان سحر ملک ستانان شبند
عزیزانم! شاید این دو روزه عمر را نیارزد که
بدنبال پاسخی برای حرف های شما و نیش و کنایه هاتان باشم. اما نمی دانم که به
کدامین تقدیر فصل دیگری از زندگی علمی من با فصل نوین زندگی علمی شما قرین شده
است! و نمی دانم چرا در دل نگران یک "گفته"ام که همیشه در پایان می آید.
می گویم پایان چرا که به نظر می رسد زمان خداحافظی من با شما فرا رسیده است و اگر
هم نرسیده، بهتر است زودتر برسد. راه من، حیات و مماتم و هوایی که در آن نفس می
کشم بسیار دور از حال و هوایی است که شما دارید و اگر این با هم بودنمان ادامه
یابد یا شما باید به هوای خفقان تنهایی من اسیر شوید و یا من به آتش بلند پروازی
های شما بسوزم که نه آن بر من پیر سالخورده و نه این بر شمای جوان پرشور عیب است!
در این دنیای شلوغ و پر سرو صدا آنقدر صدایم ضعیف شده که ممکن است همین حالا هم که
دارم با شما سخن می گویم آن را را نشنوید. اما یک حرف مانده، یک کلمه، که در ابتدا
هم کلمه بود و کلمه نور انسان شد! همین کلمه بود که مرا ناگاه از خواب نیمروزی
بیدار ساخت و به نوشتن واداشت.
راستش را بخواهید بسیار نگران اندیشه ها و حرفها
و گلایه های شما بودم و داشت کارم به دشنام و لعن و نفرین می رسید که
ناگهان...ناگهان چشمم به بالهای شما افتاد!! شاید بگویید بال؟ کدام بال؟! آری بال،
همان بالهای پروازتان! آنچه به شما در پریدن کمک می کند، آنها که شما را بالا می
برد و به اوج می رساند. آنهایی که شما را به اینجایی که هستید رسانده اند. چه
بالهای زیبای دارید! چقدر بزرگ و قدرتمند می داردتان. با آنها تا کجاها رفته اید!!
چقدر بالا پریده اید!! چقدر زیبا و قدرتمند و پرشورید!! با پرهای رنگارنگ و زیبایش
چه پر ابهت و مغرور می نمائید!
من می دانم که آسمان کجاست. من هم روزی در آسمان
ها پرواز می کردم و بال های زیبایی چون بال های شما داشتم. چقدر دوست داشتنی بودند!
مرا هرجا که می خواستم می بردند. با آن ها به هرسو که می خواستم می گریختم و چه
شور و زیبایی و شعفی بود در آن بالا پریدن ها. با آن بال ها اوج می گرفتم و سرشار
از غرور بر کوچکی و حقارت زمینیان لبخند می زدم. ولی یکبار بسیار اوج گرفتم و بسیار
بالا رفتم، تا آنجا بالا رفتم که پرهای زیبایم چون موم در برابر شعله های بی رحم
خورشید آب شدند و فرو ریختند. شما هم داستان مرا می دانید. این را هم که گفتم تنها
داستان من نبود، داستان زندگی بود! داستان ایکاروس (ایشتار) یا که عقل سرخ!!
بگذریم .....، بالهایتان بسیار ارزشمندند و شما
را به هرکجا که بخواهید می برند. چندانکه هم اکنون شما را به آسمان ها برده اند.
می دانید که دنیایتان دیگر شده است و از آن بالا زندگی جور دیگری به نظر می رسد و
من مطمئنم که برای شما لحظاتی فرا خواهد رسید که محو خلقت و شگفتی های آسمان و زمینش
خواهید شد (سفر آلمان یادتان هست؟ یادتان هست چقدر به شما خوش گذشت؟!). برای آنکه
رویای زیبایتان را بر هم نزنم خواستم تا برایتان بنویسم که مرا فراموش کنید. وقتی
آن بالا بالاها پرواز می کنید به من پیر فرسوده و اسیر قفس و خو کرده به تنهایی
نیاندیشید. بیائید با هم خداحافظی کنیم. دیگر به زمین بر نگردید و مرا و ما را
فراموش کنید و به عنوان حرف هایی که تنها در زمان جدایی معنا می دهند، به این
آخرین دلنگرانیم گوش دهید!
من یکبار، و نه هربار، که به جای شما بودم، در
اوج خوشبختی و غرور و سعادت و در اوج پرواز، به حسی و رنجی دچار شدم که اکنون می
ترسم به شما نیز دست دهد و بر چهره شاد و جوان و زیبایتان برای لحظه ای هر چند
اندک گرد غمی بنشاند. من آن بالا تنها بودم! حس تنها دیدن و تنها خوشبخت بودن آفت
احساس خوشبختی و آرامش است.خیلی تلخ و رنج آور است که تو بر سفره رنگین خوشبختی و
زیبایی بنشینی و کسی تورا همراهی نکند، تا کسی نباشد که سعادت و شور و خوشبختیت را
درک کند، بداند که چقدر بزرگ و نیرومند و با استعداد و با هنر و و خوب و خوشی! می
دانی من برای چاره این درد چه کردم؟! بازگشتم به زمین، به همین قفسی که در آن به
سر می برم و بازگشتم تا اگر یک دانشجوی مشتاق سال دوم سومی که فقط می خواست یاد
بگیرد و اصلا در قید مقاله و پر کردن CV نبود، جایی برای پر در
آوردن و کسی برای درد دل داشته باشد. نه اینکه من به او پرو بال دهم بلکه در فرصتی
که دارد بتواند پرو بالی بگیرد! بشوم سپر بلایش تا نگذارم نگذارند کار کند، یاد
بگیرد، بال در آورد، و بپرد بر سر بام دانشکده و شوق صدایش شوق بدهد دیگران را و
نکند کسی با سنگ بزندش یا با خشم و قهر براندش ( یادت هست یکبار در جمع دانشجویان
و مسولین به اعتراض چه گفته بودی و چه پاسخ شنیدی؟!). آری، برای اینکه بالهای
ناتوانش زیبا بود، دوست داشتنی بود، هر پریدنش شوق امیدی بود برای منی که دیگر
توان پریدن نداشتم. روئیدن و رستن و بالیدنی بود و چه خوب بود! چه خوب !! ....و
اکنون.... و اکنون هم همه بر قامت بر افراشته و زیبایت می بالیم!
خوب.. این همه را گفتم که اگر روزی روزگاری چون
من به چنین درد مرموز و جانکاهی گرفتار آمدی و از آن بابت ذره ای اندوه بر جان
شیرینت نشست بدانی که دوایش چیست! این تجربه من در فصل علمی گذشته ام بود که
امیدوارم هرگز نیازی به تکرار آن در فصل علمی جدید تو نباشد!!
No comments:
Post a Comment