Saturday, 21 September 2013

ایشتار




خاک بوسان در میکده اهل ادبند
به ادب باش بر این قوم که قومی عجبند
کرچه با ژنده صد پاره گدایند به روز
تاج بخشان سحر ملک ستانان شبند
عزیزانم! شاید این دو روزه عمر را نیارزد که بدنبال پاسخی برای حرف های شما و نیش و کنایه هاتان باشم. اما نمی دانم که به کدامین تقدیر فصل دیگری از زندگی علمی من با فصل نوین زندگی علمی شما قرین شده است! و نمی دانم چرا در دل نگران یک "گفته"ام که همیشه در پایان می آید. می گویم پایان چرا که به نظر می رسد زمان خداحافظی من با شما فرا رسیده است و اگر هم نرسیده، بهتر است زودتر برسد. راه من، حیات و مماتم و هوایی که در آن نفس می کشم بسیار دور از حال و هوایی است که شما دارید و اگر این با هم بودنمان ادامه یابد یا شما باید به هوای خفقان تنهایی من اسیر شوید و یا من به آتش بلند پروازی های شما بسوزم که نه آن بر من پیر سالخورده و نه این بر شمای جوان پرشور عیب است! در این دنیای شلوغ و پر سرو صدا آنقدر صدایم ضعیف شده که ممکن است همین حالا هم که دارم با شما سخن می گویم آن را را نشنوید. اما یک حرف مانده، یک کلمه، که در ابتدا هم کلمه بود و کلمه نور انسان شد! همین کلمه بود که مرا ناگاه از خواب نیمروزی بیدار ساخت و به نوشتن واداشت.
راستش را بخواهید بسیار نگران اندیشه ها و حرفها و گلایه های شما بودم و داشت کارم به دشنام و لعن و نفرین می رسید که ناگهان...ناگهان چشمم به بالهای شما افتاد!! شاید بگویید بال؟ کدام بال؟! آری بال، همان بالهای پروازتان! آنچه به شما در پریدن کمک می کند، آنها که شما را بالا می برد و به اوج می رساند. آنهایی که شما را به اینجایی که هستید رسانده اند. چه بالهای زیبای دارید! چقدر بزرگ و قدرتمند می داردتان. با آنها تا کجاها رفته اید!! چقدر بالا پریده اید!! چقدر زیبا و قدرتمند و پرشورید!! با پرهای رنگارنگ و زیبایش چه پر ابهت و مغرور می نمائید!
من می دانم که آسمان کجاست. من هم روزی در آسمان ها پرواز می کردم و بال های زیبایی چون بال های شما داشتم. چقدر دوست داشتنی بودند! مرا هرجا که می خواستم می بردند. با آن ها به هرسو که می خواستم می گریختم و چه شور و زیبایی و شعفی بود در آن بالا پریدن ها. با آن بال ها اوج می گرفتم و سرشار از غرور بر کوچکی و حقارت زمینیان لبخند می زدم. ولی یکبار بسیار اوج گرفتم و بسیار بالا رفتم، تا آنجا بالا رفتم که پرهای زیبایم چون موم در برابر شعله های بی رحم خورشید آب شدند و فرو ریختند. شما هم داستان مرا می دانید. این را هم که گفتم تنها داستان من نبود، داستان زندگی بود! داستان ایکاروس (ایشتار) یا که عقل سرخ!!
بگذریم .....، بالهایتان بسیار ارزشمندند و شما را به هرکجا که بخواهید می برند. چندانکه هم اکنون شما را به آسمان ها برده اند. می دانید که دنیایتان دیگر شده است و از آن بالا زندگی جور دیگری به نظر می رسد و من مطمئنم که برای شما لحظاتی فرا خواهد رسید که محو خلقت و شگفتی های آسمان و زمینش خواهید شد (سفر آلمان یادتان هست؟ یادتان هست چقدر به شما خوش گذشت؟!). برای آنکه رویای زیبایتان را بر هم نزنم خواستم تا برایتان بنویسم که مرا فراموش کنید. وقتی آن بالا بالاها پرواز می کنید به من پیر فرسوده و اسیر قفس و خو کرده به تنهایی نیاندیشید. بیائید با هم خداحافظی کنیم. دیگر به زمین بر نگردید و مرا و ما را فراموش کنید و به عنوان حرف هایی که تنها در زمان جدایی معنا می دهند، به این آخرین دلنگرانیم گوش دهید!
من یکبار، و نه هربار، که به جای شما بودم، در اوج خوشبختی و غرور و سعادت و در اوج پرواز، به حسی و رنجی دچار شدم که اکنون می ترسم به شما نیز دست دهد و بر چهره شاد و جوان و زیبایتان برای لحظه ای هر چند اندک گرد غمی بنشاند. من آن بالا تنها بودم! حس تنها دیدن و تنها خوشبخت بودن آفت احساس خوشبختی و آرامش است.خیلی تلخ و رنج آور است که تو بر سفره رنگین خوشبختی و زیبایی بنشینی و کسی تورا همراهی نکند، تا کسی نباشد که سعادت و شور و خوشبختیت را درک کند، بداند که چقدر بزرگ و نیرومند و با استعداد و با هنر و و خوب و خوشی! می دانی من برای چاره این درد چه کردم؟! بازگشتم به زمین، به همین قفسی که در آن به سر می برم و بازگشتم تا اگر یک دانشجوی مشتاق سال دوم سومی که فقط می خواست یاد بگیرد و اصلا در قید مقاله و پر کردن CV نبود، جایی برای پر در آوردن و کسی برای درد دل داشته باشد. نه اینکه من به او پرو بال دهم بلکه در فرصتی که دارد بتواند پرو بالی بگیرد! بشوم سپر بلایش تا نگذارم نگذارند کار کند، یاد بگیرد، بال در آورد، و بپرد بر سر بام دانشکده و شوق صدایش شوق بدهد دیگران را و نکند کسی با سنگ بزندش یا با خشم و قهر براندش ( یادت هست یکبار در جمع دانشجویان و مسولین به اعتراض چه گفته بودی و چه پاسخ شنیدی؟!). آری، برای اینکه بالهای ناتوانش زیبا بود، دوست داشتنی بود، هر پریدنش شوق امیدی بود برای منی که دیگر توان پریدن نداشتم. روئیدن و رستن و بالیدنی بود و چه خوب بود! چه خوب !! ....و اکنون.... و اکنون هم همه بر قامت بر افراشته و زیبایت می بالیم!
خوب.. این همه را گفتم که اگر روزی روزگاری چون من به چنین درد مرموز و جانکاهی گرفتار آمدی و از آن بابت ذره ای اندوه بر جان شیرینت نشست بدانی که دوایش چیست! این تجربه من در فصل علمی گذشته ام بود که امیدوارم هرگز نیازی به تکرار آن در فصل علمی جدید تو نباشد!!     

Friday, 20 January 2012

وقتی بر بال احساست می‌روی

کاش می شد چونانکه امروز به خواب دیدمت روبرویت بنشینم و با تو سخن بگویم. در آن دیدار تو گویی می‌گسیختی و می رستی و می‌خواستی بروی و من به چنگ و دندان سخن و احساس  می‌خواستم نگاهت دارم و بگویم تا چه بر من گذشت و چه بر من می‌گذرد....... تا که چون بازگردی هر چه در توان داشته باشم خواهم کرد تا مرا رفیق احساست بدانی .......یا ......دردمندت! حال که رفته ای و نمی بینمت پس بخوان آنچه به زهر جدایی نوشتم.
اینرا نوشتم و خواستم بدهم تا در نشریه ای یا وب گذری به ثبتش برسانند اما تا به امروز دست و دلم به چنین کار نمی رفت و نمیدانم چه شد که تا ترسیدم برای گفتنش دیر شود بی مهابا  دادمش به دریای اینترنت ..
--------------------------------------------------------------------------------------------------
........شاید برقی از یک اطوار به یادم آورد آنگاه را که بر بال احساست می رفتی...، چه دلنشین و مهربان بودی ای رفیق! های رفیق....!!!! یادت هست جایی از دوستی قدیم گفته بودی؟!  آیا این حکایت ما است که مانده در وطنیم؟!
وقتی حکایت توست، وقتی حکایت ماست، وقتی سخن از دوستی می‌رانی، آنهم دوستی قدیم....برایم چقدر دور به نظر می رسی، می‌پندارم به اجبار نیازت چنین ظاهری به خود گرفته ای ، راستی دوستی مگر چیست؟ آیا پیوندی عمیق است که به هیچ روی نگسلد ... و مگر می‌شود؟!  وقتی تو به آن سادگی و من به این سختی با گردش روزگار می چرخیم، مگر بند نازک دوستی چقدر تابمان می آورد؟! من اگر خطا کارم برای آنست که از تو که مرا اکنون دوست قدیمی می خوانی، نه به نام البته!، حمایت نکرده ام ....وای! نگه جز پیش پایت را دید نتواند....  دوست باید از چه چیز دوست حمایت کند؟ حراست کند؟! من که سراب دوستی را در تو همانروز دریافتم که به ناحق نامم را بر حقی نهادی و به ناحق نامم را از حقی زدودی ، از چه دفاع کنم؟ از پندارت؟! رفتارت؟! سابقه دوستی ات؟!   یا راستی ات؟! ..... (راستی یادت هست؟!)، تنها جرمم ضرری است که ممکن است از سکوت من، یا همراهی ‌ام با حقی که می‌گویند ( و اگر چه قصد ناحق دارند) متوجه تو شود. هر چند این ستم اندک است و البته به ظاهر گزاف برای تو و برای من! نمی دانم ...اما می‌فهمی چه می‌گویم.
آنچه مرا می‌آزارد آزردن دیگری است، چه دوست و چه دشمن و چه تو که در این میانه هروله می‌کنی. سخت است برایم و در پی بهانه‌ای یا راهی هستم که خود را از چنگال مزاحم وجدانم برهانم . شاید خشم بر من مستولی شد و چشمانم و اندیشه‌ام را ربود، شاید آنهمه رفتار غیر دوستانه‌ات به یکباره بر خاطرم چیره شد! نمی‌دانم چه شد... اما وقتی دیدم که به چه بهای اندکی کرسی‌ات را، همکارت را، دانشجویت را، و ایران‌ات را رها می‌کنی و می‌روی تا نمی‌دانم به چه‌ای برسی که اکنون هم با وجود به دست آوردنش بازگشته‌ای و بر من خشم گرفته‌ای، و البته از ترس از دست دادنش!! و من چقدر ترا دور از انصاف می‌بینم که حتی نمی‌دانی هنوز او ترا با آغوش باز می‌پذیرد!  پس از چه می ترسی؟ از چه نگرانی و خشمگین؟! از چه رنجیده ای؟!!  مگر تو دنیا ندیده ای؟ بالا و پائینش ندانی؟!
چقدر از من و ما دوری! در سایه روشن پنداری غریب، با کوله باری سنگین از هراس خطا، پیمانه ام لبریز درد....... نمی‌دانم با تو بگویم یا با خویش.....نه... نه ... باید با پاره های تنم بگویم که به دست عذاب جانکاه قرن ها ظلم و جور و جهل و فریب گرفتارند....آری همان کمتر از بزغاله ها را می گویم که گاه می گفتی می خواهی رهایشان کنی و ترجیح می دهی به جایشان بزغاله بچرانی....  همین ها بهانه ماندن منند، بهانه نرفتنم...، نور زندگیم...صبح امیدم....چونانکه تو بودی!!!! اینها تنها بازماندگان آن تاراج عظیمند که به نوای چنگ فریب چون تویی هوای فرنگ می‌کنند. چه می‌دانند؟ آنقدر مظلومند که نمی‌دانند تو چرا رفتی و اگر رفتی چرا برگشتی!

اما چه خوب که چون تویی را می بینم خویش را بهتر می یابم....... من، دردمند بیمار این سرزمینم، من آن وامانده مجروحم... سنگ تیپا خورده رنجور.......نغمه ناجور! من آنم که پدرش نتوانست مثل برادرش به فرنگ برود...و من آنم که هر بار به فرنگ می روم، در آرزوی روزی میسوزم که وطنم چون فرنگ، نه که بهتر از آن شود. تا هیچ فرنگی تحقیرم نکند، تا فرنگ رفتن افتخار این سرزمین نباشد! من به امید آن روزم که چشمه ای از درونم بجوشد، من در انتظار آن نیلوفرم تا از این مرداب بروید...بی آلایش آب.... چقدر سخت است فقر، نداشتن، ندانستن، نتوانستن....!!!!!!
برای ما دو راه به چاره می مانند: یکی نهی و نفی هرچه فرنگ است و تمدن، و دیگری پی خویش گشتن و یافتن آنچه در حقیقت مایه نیکبختی است. اما با این همه......   هنوز فاصله هاست میان من .....و .......تو! و من نیز پنداری باید میان این دو همچنان در هروله باشم.... تا کی برآید چشمه زلال وطنم!

Wednesday, 20 April 2011

قلم


خیلی نوشته​ام اما روی کاغذ. به کسی هم نداده​ام بخواند. ولی اینجا مثل اینکه یک جورایی دیگر است. جایی است برای حرف​هایی که می خواهی به کسی بگویی ولی دستت به او نمی رسد، یا نمی​خواهد به حرف​هایت گوش کند یا دلایل تورا بداند. شاید راهی است برای حرف زدن با کسی که نمی خواهی ترا بشناسد یا بداند که کیستی!
شاید نخواهی کسی بداند از کدام تبار و فرقه ای، شعورت را، احساس و هنرت را به ارث نبرده ای (چرا که در خانواده شما چنین سابقه ای نبوده است). هر چه داری مال خودت است، همینی که هستی، یک متوسط بیچاره، مثل خیلی های دیگرکه پدران و مادران​شان استاد و شاعر و هنرمند نبوده اند، یا از نوادگان قدیسین و پادشاهان و ثروتمندان نیستند. شاید دوست داری سخنت را به حق بسنجند و نه حق را به سخنت! شاید بهانه ایست برای هر چه گفتن، که برای علم و سیاست و هنر قواعدی وضع کرده اند که باید از آنها پیروی کرد. باید در زنجیر قواعدشان اسیر شد و باید بسیار ببری و بدوزی و درزش را بگیری تا به قامتش بخورد. و راستی چرا باید هر چه می گوییم و می نویسیم به قامت از قبل شناخته شده یا ثبت شده ای برآید تا مهم باشد و شنیدنی و دیدنی؟!
های! راستی می شود اینجا هر چه می خواهد دل تنگت بگویی؟ یا که باید سخنت بر مبانی و قرادادهای علمی استوار باشد، از واقعیت های اجتماعی بگوید یا از قافیه​های تعیین شده پیروی کند؟!
وقتی نوشته های جوانان را در این گفتگوها می خواندم روحم پر می کشید برای نوشتن و به یاد می آوردم زمانی را که بسیار دوست می داشتم تا نویسنده ای شوم زبردست. بعد که از استاد ادبیات​مان پرسیدم که چگونه می توان به خوبی آنها که می شناسمشان بنویسم، گفت: بخوان! بسیار بخوان! و خواندم و خواندم و گاه هم می نوشتم و همه را انبار کردم. کسی را نداشتم که برایش واگویم. تنها خودم بودم که هر از چند گاهی سری به آنها می زدم و البته گاه به آتش​شان می​کشیدم! وای که چه ترسی داشتم از اینکه مبادا کسی بداند که گاه چه​ها گفته​ام!!
اما حالا، این جوان ها (که البته بیشترشان چند سالی بیشتر با من فاصله ندارند) راحت و زیبا می نویسند. بی قید و بند! گاه می پندارم که این نوشته​ها قیامتی است در دنیای امروز. حرف هایی ساده از آدم​هایی ساده و شگفت انگیز آنکه کسی نیست، یا کسی را نگذاشته​اند، که هی گزینش​شان کند، قبول​شان کند، استخدام​شان کند و یا سانسورشان کند...  قدیمی​ها وقتی می خواستند چیزی بنویسند تا دیگران بخوانند باید آنرا به روزنامه​ای، انتشاراتی یا جایی "معتبر" می​دادند و همیشه در آنجاها کسی بوده (چه خوب یا چه بد) که آنها را گلچین می کرده و بر اساس دیدگاه​ها یا سلایق و شعورش می​پذیرفته و اجازه ظهورشان را می داده است! اما این​ها گل​های وحشی​اند. هنوز غرس نشده​اند. تنها چشمهای خوانندگانشان آنها را می بینند، بی عینک! .....می دانی چه می گویم؟ ....واسطه​ای نیست تا برای صلاح مردم انتخاب یا حذفشان کند و این واقعه​ای بس عظیم و شگفت است! تنها ملاک و معیارشان اندیشه و آگاهی و شعور کسی است که آنها را می خواند. از پیش کسی آنها را آرایش (Edit) و بزک نکرده تا بیشتر به چشم بیایند یا خط بطلان نکشیده تا فراموش شوند.
شاید دنیای ما دارد به سمتی می رود که دیگر کسی نتواند برای دیگری تصمیم بگیرد، نه تنها برای سرنوشتش که برای پندارش، گفتارش و حتی رفتارش! و من اکنون به چشم خود می بینم که آرام آرام، اگر نه همه آنها که گفتم بلکه همین گفتار دارد راهش را به آزادی باز می​کند، ........شورانگیز و سرکش.....و گاه هراسناک!